قرار بود صبح روز عید غدیر برود به خدمت آقا و درجه ی سرلشگری اش را بگیرد . همه تبریک گفتند خودش می گفت : « درجه گرفتن فقط ارتقای سازمانی نیست و قتی آقا درجه را روی دوشم بگذارند . حس می کنم ازم راضی هستند . وقتی ایشان راضی باشد امام عصر ( عج ) هم راضی اند . همین برایم بس است . انگار مزد تمام سالهای جنگ را یکجا بهم داده اند .»
او را از اوایل پیروزی انقلاب میشناختم
من تقریباً از اوّلین روزهاى پیروزى انقلاب این شهید را شناختم. از اصفهان
پیش ما مىآمد، گزارش مىداد و کمک مىخواست؛ از آن وقت ما با ایشان آشنا
شدیم. او سپس به کردستان رفت و بعد هم در دوران جنگ تحمیلى فعّالیت کرد؛
بعد از جنگ هم که معلوم است. اینکه شما مىبینید یک ملت، بزرگش، کوچکش، زن
و مردش، جوانش، پیرش، امروزیش، دیروزیش، براى ابراز احترام به پیکر این
شهید، یک اجتماع عظیم را به وجود مىآورند - که جزو تشییعهاى کم نظیر در
دوران انقلاب بود - بهخاطر همین اخلاص و همین صفاست. خداى متعال دلها را
متوجّه مىکند. ما این را لازم داریم و الحمدلله امروز هم افرادِ اینگونه
داریم.
حیف بود صیاد بمیرد
دو هفته پیش شهید کاظمى پیش من آمد و گفت از شما دو درخواست دارم: یکى
اینکه دعا کنید من روسفید بشوم، دوم اینکه دعا کنید من شهید بشوم. گفتم
شماها واقعاً حیف است بمیرید؛ شماها که این روزگارهاى مهم را گذراندید،
نباید بمیرید؛ شماها همهتان باید شهید شوید؛ ولیکن حالا زود است و هنوز
کشور و نظام به شما احتیاج دارد. بعد گفتم آن روزى که خبر شهادت صیاد را به
من دادند، من گفتم صیاد، شایستهى شهادت بود؛ حقش بود؛ حیف بود صیاد
بمیرد. وقتى این جمله را گفتم، چشمهاى شهید کاظمى پُرِ اشک شد، گفت:
انشاءاللَّه خبر من را هم بهتان بدهند!
فاصلهى بین مرگ و زندگى، فاصلهى بسیار کوتاهى است؛ یک لحظه است. ما
سرگرم زندگى هستیم و غافلیم از حرکتى که همه به سمت لقاءاللَّه دارند. همه
خدا را ملاقات مىکنند؛ هر کسى یک طور؛ بعضىها واقعاً روسفید خدا را
ملاقات مىکنند، که احمد کاظمى و این برادران حتماً از این قبیل بودند؛
اینها زحمت کشیده بودند.