پای سید از جا قطع شده بود. دوستان با کمربند بستند. بلانکارد دستی را با اورکت بچه ها و چفیهها آماده کردیم. سید مرتضی فریاد زد: «آی مرا کجا میبرید؟ بگذارید همین جا شهید بشوم.» چند بار به مراتب تکرار کرد. احساس میکنم از لحظه اول برخورد با مین انقطاع کاملی پیدا کرده بود که حدود 30 دقیقه که به هوش بود خیلی عادی بدون یک آه بچهها را دلداری میداد. به یکی از برادرها گفت: من برای همین چیزها آمدم. تو منو دلداری میدی» آخرین عبارتی که آقا مرتضی برایم گفت این بود که مجید برایم بگو. خاطرم هست وقتی از خاطرات قتلگاه میگفتم. صحبت از کربلا شد. آقا سید گفت: شفیعی، کربلا تنها این نیست که سال 61 هجری اتفاق افتاده باشد همان کربلای سال 61 اگر معرفت داشته باشی وجود دارد در این جا میبینی و من احساس میکنم. حاجی در کربلا حضور داشت، خصوصا در لحظه شهادتش من نمیدانم که چه چیزی میدید که خانم زینب را صدا میزد.